موزه فروشنده. خفاف. کفاش. چکمه فروش. چکمه ساز. کفش فروش. (از یادداشت مؤلف) : هنرباید از مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بینا و گوش. فردوسی. یکی آرزو کرد موزه فروش اگر شاه دارد به گفتار گوش. فردوسی. یکی کفشگر بود و موزه فروش به گفتار او پهن بگشادگوش. فردوسی
موزه فروشنده. خفاف. کفاش. چکمه فروش. چکمه ساز. کفش فروش. (از یادداشت مؤلف) : هنرباید از مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بینا و گوش. فردوسی. یکی آرزو کرد موزه فروش اگر شاه دارد به گفتار گوش. فردوسی. یکی کفشگر بود و موزه فروش به گفتار او پهن بگشادگوش. فردوسی
کسی که حبوب از قبیل گندم و جو فروشد. (ناظم الاطباء). آنکه غله فروشد. فروشندۀ غله. رجوع به غلّه شود: غله فروش مادام بد بود و بدنیت... (منتخب قابوسنامه ص 178)
کسی که حبوب از قبیل گندم و جو فروشد. (ناظم الاطباء). آنکه غله فروشد. فروشندۀ غله. رجوع به غَلّه شود: غله فروش مادام بد بود و بدنیت... (منتخب قابوسنامه ص 178)